محل تبلیغات شما

 

فکر می‌کردم این‌که از دوازده‌سال پیش که این‌جا می‌نویسم تا حالا مدام گفته‌ام که وبلاگ وماً بازنمایی‌کننده‌ی من و زندگی‌ام نیست، می‌بایست کافی می‌بوده برای این‌که دست‌کم نزدیک‌ترین‌هایم از روی نوشته‌های این‌جا درباره‌ی خودم و حال‌واحوالم داوری نکنند.

تقریباً همیشه ترس داشته‌ام از این‌که کسی را ببینم که مرا فقط یا حتی عمدتاً از خواندن این‌جا می‌شناسد. معمولاً اگر بو ببرم که چنین است، از دیدار فرار می‌کنم. خیلی اوقات در زندگی روزمره تمایلی ندارم به بازی کردن نقشی که این‌جا دارم.

باری دوستی را که دورادور هم را می‌شناختیم تصادفاً دیدم، گفت حس عجیبی است که فکر می‌کنم می‌شناسمت و از حالت خبر دارم با این‌که خیلی کم پیش آمده حرف بزنیم. می‌گفت عجیب است که این حس آشنایی که از طریق نوشته منتقل می‌شود. برای دیگران عجیب است، برای من معذب‌کننده است. شرمنده می‌شوم و دست‌وپایم را گم می‌کنم.

گرچه هیچ دل‌خوشی ندارم از این‌که وقتی می‌بینندم درباره‌ی چیزی که این‌جا نوشته‌ام بپرسند، اما این وضعیتی است که درباره‌ی کم‌تر آشناها پیش می‌آید و تأثیر چندانی ندارد. بحران وقتی است که برخی از نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام با خواندن این‌جا خیالشان راحت می‌شود که می‌دانند بر من و در من چه می‌گذرد. این اتفاق گاهی جلوی هم‌دردی‌ای که نیاز داشته‌ام را گرفته. اتفاق واحدی را ممکن است این‌جا تعریف کنم و با این‌که می‌دانم دوست نزدیکی این‌جا را می‌خواند، بخواهم یک‌بار در حضور با روایت دیگری برایش بگویم. اتفاق همان اتفاق است و گاهی به سختی می‌شود دیگری را متقاعد کرد که بخشی از مسئله همان لحن تعریف کردن و بافتن حس و نگرانی در تاروپود داستان است، آن‌چه کیفیتش در حضور یک دوست بسیار متفاوت از نوشتنش در وبلاگ است. گاهی پیش می‌آید که اطرافیانم یک‌بار داستان را خوانده‌اند و تصمیم‌شان درباره‌ی این‌که چه باید بگویند را گرفته‌اند و دیگر حوصله‌ی شنیدن مرا ندارند یا دیگر نمی‌خواهند حرف‌شان را به تناسب حال من موقع روایت زنده تغییر دهند. شبیه از پشت خنجر خوردن است.

شک کرده‌ام که دوستی که مدتی این‌جا را نمی‌خواند دوباره شروع به خواندنش کرده. به گمانم سر یکی از همین اغتشاش‌های بین وبلاگ و حرف‌های شخصی‌ام بود که دیگر این‌جا را نخواند. باری یکی از آن اصطلاحات خود-تعریفم را در مکالمه‌مان گفتم و معنایش را پرسید، همان شب در وبلاگم معنای دیگری برای همان اصطلاح نوشتم. معنای نوشته شده در وبلاگ را جدی گرفت و تنشی ایجاد شد. هم تنش آزارم داده بود و هم بیشتر از آن، این‌که کسی حرف‌های من زنده را نشنود یا جدی نگیرد و به جایش به وبلاگ ارجاع دهد. چنین اتفاقاتی، خصوصاً وقتی در مورد نزدیکانم می‌افتد باعث می‌شود نه دیگر با آن‌ها راحت حرف بزنم و نه به راحتی قبل این‌جا درباره‌شان بنویسم.

پراکندگی‌ها با خطی نه کاملاً نامرئی

روزگار خوش، با نظری به پس و پیش

وبلاگ آینه نیست، حتی اگر روزمره‌نویسی باشد

این‌جا ,این‌که ,وبلاگ ,درباره‌ی ,می‌شود ,اتفاق ,است که ,این‌جا را ,که این‌جا ,خواندن این‌جا ,این‌که کسی

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Magical Mind