دوباره در روزگاری هستم که لازم است مدام بنویسم تا روزها رها و پخش نشوند.
۱. تجربهام از پیاماس تغییر بسیاری کرده. تصور خودم این است که این وضعیت فعلی فشار کمتری به اطرافیانم وارد میکند. به اندازهی قبل آشفته و غمگین نمیشوم. عمدهی تأثیرش بر وضعیت جسمی است نه روانی: دردهای موضعی، گوارش ناآرام و تپش قلبی که اگر حواسم نباشد وصل میشود به اضطرابها. مهمترین اثر روحی فعلیاش حساسیت بیشتر است، آن هم نه به این شکل که از اطرافیان بیشتر دلخور شوم، بلکه شدیدتر از خودم دلخور میشوم و ممکن است بیشتر خودم را سرزنش کنم، آن هم بر سر چیزهایی که میدانم واقعاً چندان مهم نیستند. مثلاً ممکن است مدام حس کنم بیش از اندازه چیزی از درونیاتم را برای دیگران فاش کردهام؛ کمابیش شبیه مستی. بااینحال فکر میکنم تسلط کلیام بر حالم بسیار بیشتر شده و کسانی را درگیر وضعیتم نمیکنم که تعاملشان با این شرایط برای هیچکداممان خوب نیست.
۲. دیروز نوشتهای از آقای سیبیل و کلاه» خواندم که کاش جایی عمومی نوشته بود تا اینجا به آن ارجاع میدادم. محتوای کلی تمایزی بود بین افراد خود-محور و خود-مرکز-جهان-بین. تمایزش روشنگر بود. آنطور که من فهمیدم، میگفت که افراد خود-محور وقایع و انسانهای دیگر را طوری تفسیر میکنند یا نسبت خودشان را با آنها طوری تنظیم میکنند که برایشان خوشایندترین باشند. دربرابر، خود-مرکز-جهان-بینها مایلاند همه چیز در دنیا آنطور تغییر کند که برای آنها مطلوب باشد و برای رسیدن به این هدف، سر جای خود میایستند اما عاشق میشوند و عاشق میکند، متنفر میشوند و خودشان را در معرض نفرت قرار میدهند تا دیگران چنان دور یا نزدیک شوند که جهان اطراف برایشان جای مطلوبتری شود. امروز صحبت را ادامه دادیم، با بحثهای بعدیاش با دیگران نکتهی دیگری را اضافه کرد که آن هم برایم همدلی برانگیز بود: گرچه اغلب خود-محورها را تحسین میکنیم، اما خود-مرکز-جهان-بینها نقشی دارند که ما را به آنها وابسته میکند و آن این است که در بودنشان چنان تماموکمالاند که انگار زندگی آدم را به چیزی و جایی محکم میکنند و این اطمینان لذتبخش است.
۳. مایلم به تمایز بالا، نکتهای را اضافه کنم که البته سطحیتر است. مدتها است که نمیتوانم با کسانی همدردی کنم که از دیگران توقع دارند که کاری کنند تا حال یا شرایط زندگیشان بهتر شود. هیچ نکتهی منفیای نمیبینم در اینکه کسی از دیگران، خصوصاً نزدیکان (مستقیم یا به اشاره) درخواست کمک کند. اما همدلی ندارم با کسی که مدام دلخور است از اینکه دیگران کاری برای بهبود حال و شرایطش نمیکنند. به نظرم متوقعان عمدتاً خود-مرکز-جهان-بیناند. در حالی که خود-محورها با اینکه همراهی گرفتن از دیگران را از خود دریغ نمیکنند، منتظرِ منفعلِ چنین همراهیای نیستند.
۴. دستودلم برای شروع نوشتن متنی که دیروز با ب» دربارهاش حرف زدم میلرزد. میترسم نشود یا رضایتبخش نباشد. پسِ ذهنم تمایلی است به اینکه کاری را شروع کنم که نتیجهی مشخصتر و مطمئنتری داشته باشد. دورنمای این نوشته آنقدر دور و شدید است که شک میکنم وارد شدن به مسیرش اصلاً معقول باشد. میترسم در حد حرفهای کلی بماند و در آخر به هیچجای مشخص و معناداری نرسد.
چند بار تا به حال این خوشی ناگهانی برایم پیش آمده که هی، هنوز دارم در تهران زندگی میکنم.» مثل آن افسانههای قدیمی دربارهی کسی که هرروز احتمال مرگش را میدهد و هر صبح سرخوش است که هنوز زنده است.
این تاریخ آخر، گرچه با کمی تأخیر، همین حس را ایجاد کرد. اول عصبانی بودم، آن هم بعد از آن تعلیق و اضطراب، از اینکه چیزی انقدر بیمعنی مانع درسخواندنم شده. حالا اما دوباره برگشتهام به خوشی در تهران بودن. البته یکدست نیست، بالا و پایین دارد.
نگرانیام را هلیدم که شدید بشود و با دوستانی دربارهی حالِ حاضرم حرف زدم. دربارهی اضطراب قبلی و عصبانیت بعدی و حس شدید این روزها که فکر میکنم باید کار جدیای بکنم، چیزی از جنس خواندن به قصد نوشتن تا این روزها آرامتر بگذرد.
من بلدم که خوش بگذرانم، خصوصاً بلدم که از زندگیام در تهران لذت ببرم. مسئلهام این چند روز این نبود که راهی پیدا کنم برای تحمل کردن زندگی معلق ادامه پیدا کرده در این شهر. اصرار داشتم/دارم که این مدت انتظارِ تمدیدشده برای شروع درس (هرقدر هم طول بکشد) کاری کنم بیش از خوشگذراندن؛ و ترجمه و تدریس دبیرستان برای من جزو خوشگذرانیهاست نه کاری جدی.
با چند نفر حرف زدم تا امروز که به ب» رسیدم. بیش از دوسال است که ابا دارم از اینکه در چالههای روزمرگیام صدایش کنم. انقدر که حس میکنم سرشلوغ است و عادلانه نیست که من هم به ذهنمشغولیاش اضافه کنم. اما به نظرم به موقع به خودم هشدار دادم و زمانی صدایش کردم که برای دوستیمان ضروری بود. همهی صحبتها و فکرهای این چند روز مگر با حرف زدن با ب» کامل نمیشد. دقیقاً نیاز به نوع دوستی و توجه او داشتم و نوعی که مرا میشناسد و این سالها دیده و همفکری معمولمان. نتیجهی حرف زدن با ب» سروشکل دادن به ایدهی خامی بود که برای انجام فعالیتی شخصی داشتم. مثل اغلب اوقات، با وجود نزدیک نبود حوزههای علاقه و کارمان، نوع درکش از رابطهی من و زندگی حرفهای، کمک کرد که ایدهی خامم چکش بخورد و بدل به کاری قابل پیگیری شود.
چیزهایی هست که باید دربارهاش بنویسم، از جمله احساس ناامنی در دوستی و حساسیت فوقالعادهای که گاهی پدید میآید. این بار ولی دربارهی خودم نیست. بلکه فکر میکنم من امنم و آرام، نگران دیگریام که ناآرامیاش را هیچطور دیگری نمیتوانم تفسیر کنم مگر اینکه بگویم از سر احساس عدم امنیتی است که البته نمیدانم از کجا میآید. همین که دربارهی دیگری است نوشتنش را به تأخیر میاندازد.
فکر میکردم اینکه از دوازدهسال پیش که اینجا مینویسم تا حالا مدام گفتهام که وبلاگ وماً بازنماییکنندهی من و زندگیام نیست، میبایست کافی میبوده برای اینکه دستکم نزدیکترینهایم از روی نوشتههای اینجا دربارهی خودم و حالواحوالم داوری نکنند.
تقریباً همیشه ترس داشتهام از اینکه کسی را ببینم که مرا فقط یا حتی عمدتاً از خواندن اینجا میشناسد. معمولاً اگر بو ببرم که چنین است، از دیدار فرار میکنم. خیلی اوقات در زندگی روزمره تمایلی ندارم به بازی کردن نقشی که اینجا دارم.
باری دوستی را که دورادور هم را میشناختیم تصادفاً دیدم، گفت حس عجیبی است که فکر میکنم میشناسمت و از حالت خبر دارم با اینکه خیلی کم پیش آمده حرف بزنیم. میگفت عجیب است که این حس آشنایی که از طریق نوشته منتقل میشود. برای دیگران عجیب است، برای من معذبکننده است. شرمنده میشوم و دستوپایم را گم میکنم.
گرچه هیچ دلخوشی ندارم از اینکه وقتی میبینندم دربارهی چیزی که اینجا نوشتهام بپرسند، اما این وضعیتی است که دربارهی کمتر آشناها پیش میآید و تأثیر چندانی ندارد. بحران وقتی است که برخی از نزدیکترین آدمهای زندگیام با خواندن اینجا خیالشان راحت میشود که میدانند بر من و در من چه میگذرد. این اتفاق گاهی جلوی همدردیای که نیاز داشتهام را گرفته. اتفاق واحدی را ممکن است اینجا تعریف کنم و با اینکه میدانم دوست نزدیکی اینجا را میخواند، بخواهم یکبار در حضور با روایت دیگری برایش بگویم. اتفاق همان اتفاق است و گاهی به سختی میشود دیگری را متقاعد کرد که بخشی از مسئله همان لحن تعریف کردن و بافتن حس و نگرانی در تاروپود داستان است، آنچه کیفیتش در حضور یک دوست بسیار متفاوت از نوشتنش در وبلاگ است. گاهی پیش میآید که اطرافیانم یکبار داستان را خواندهاند و تصمیمشان دربارهی اینکه چه باید بگویند را گرفتهاند و دیگر حوصلهی شنیدن مرا ندارند یا دیگر نمیخواهند حرفشان را به تناسب حال من موقع روایت زنده تغییر دهند. شبیه از پشت خنجر خوردن است.
شک کردهام که دوستی که مدتی اینجا را نمیخواند دوباره شروع به خواندنش کرده. به گمانم سر یکی از همین اغتشاشهای بین وبلاگ و حرفهای شخصیام بود که دیگر اینجا را نخواند. باری یکی از آن اصطلاحات خود-تعریفم را در مکالمهمان گفتم و معنایش را پرسید، همان شب در وبلاگم معنای دیگری برای همان اصطلاح نوشتم. معنای نوشته شده در وبلاگ را جدی گرفت و تنشی ایجاد شد. هم تنش آزارم داده بود و هم بیشتر از آن، اینکه کسی حرفهای من زنده را نشنود یا جدی نگیرد و به جایش به وبلاگ ارجاع دهد. چنین اتفاقاتی، خصوصاً وقتی در مورد نزدیکانم میافتد باعث میشود نه دیگر با آنها راحت حرف بزنم و نه به راحتی قبل اینجا دربارهشان بنویسم.
دوستی دربارهی بچهداری میگفت که تسلطی که کسی که بچه را بزرگ کرده است، بر او دارد، ترسناک است. این را اینطور توضیح میداد که وقتی چشمها و حرکات کسی را از لحظهی نخست دیدهای، و این دیدار در شرایط مختلف تکرار شده است، دیگر همهی استراتژیهایش را میشناسی: برای دروغ گفتن، پنهانکاری و. همان رازی که مادرها دارند که گویی از همه چیز باخبرند.
این رابطهی ترسناک گاهی در دوستی تکرار میشود، وقتی کسی را با دقت، نگرانی و توجه دوست داری و زمان زیادی از دوستی گذشته است، خصوصاً اگر این دوستی ورای توافقها یا معاملههای معمول باشد. پنهانکاری و ماسکزدن در چنین دوستیای بسیار دشوار است، وقتی میدانی که دیگری همهی استراتژیهای حتی ناخودآگاه تو برای کنترل کردن وضعیت را میداند.
برای منی که از هر تسلطی میترسم، و میرمم از اینکه کسی بیش از خودم از گوشهها و کنارهای ذهنم آگاه باشد، چنین رابطهای ترسناک است. گاهی هم وسوسهکننده است که بهلم به اینکه دیگری این آگاهی مسلط و مقتدرش را بسط بدهد و دغدغههایی که چنین بیواسطه منتقل میشوند، بدل به نگرانی مشترک شوند: گونهای بیرونسپاری احوال و احساسات، بدون اینکه حتی نیاز به بیان خود باشد. اما روش آخر مبارزهام در چنین وضعی سکوت است، در ابهام گذاشتن و تصریح نکردن حالات و احوالی که حس میشوند، اما در عین حال انکار و فرار نکردن.
درباره این سایت